درنای طلایی
 
کهکشان بی رنگ
 
 
پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:درنای طلایی, :: 8:46 ::  نويسنده : رحمانی

به عنوان مربی اوریگامی (کاردستی ژاپنی با کاغذ) در موسسه ای در شهر میلواکی ایالت ویسکانسین، از آرت بیودری خواستند در نمایشگاهی در یکی از بازارهای بزرگ میلواکی، غرفه مدرسه را اداره کند.

او تصمیم گرفت چند کاغذ تا شده برای درست کردن درنا همراه خود ببرد تا آن ها را به کسانی که در مقابل غرفه او می ایستند، بدهد.

پیش از شروع نمایشگاه، اتفاق عجیبی افتاد. ندایی در درونش به او گفت که کاغذ طلایی پیدا کند و درنایی با آن بسازد. آن صدا به قدری مصر بود که آرت در میان کاغذهایش به جستجو پرداخت و آن کاغذ را پیدا کرد. از خود پرسید: «چرا من این کار را می کنم؟»

آرت هرگز با کاغذ طلایی کار نکرده بود. کاغذهای براق به آسانی کاغذهای رنگی تا نمی شد، ولی آن صدای درونی دائم تکرار می شد. آرت سعی کرد صدا را نادیده بگیرد. غرولندکنان گفت: «چرا کاغذ طلایی؟ کار کردن با کاغذهای دیگر خیلی آسان تر است.»

صدا مصرانه گفت: «این کار را بکن. تو آن را باید به شخص ویژه ای بدهی!»

آرت با بدخلقی از صدا پرسید: «کدام شخص ویژه؟»

صدا گفت: «خودت می فهمی.»

آن شب آرت کاغذ طلایی را با دقت تا کرد و از آن درنایی زیبا و آماده پرواز ساخت. او پرنده زیبا را همراه ۲۰۰ درنای کاغذی رنگارنگ دیگر که در طی چند هفته ی اخیر درست کرده بود، بسته بندی کرد.

روز بعد در بازار مردم دسته دسته جلوی غرفه آرت جمع می شدند تا درباره ی اوریگامی سؤال کنند. او این هنر را نمایش می داد. کاغذها را تا می کرد، باز می کرد و از آن ها چیزهای جالبی می ساخت. او با دقت جزئیات درست کردن را توضیح می داد.

خانمی مقابل آرت ایستاده بود. آن «شخص ویژه». آرت قبلا او را ندیده بود. او ساکت به آرت نگاه می کرد که با دقت تمام کاغذی صورتی را به شکل درنایی بالدار در می آورد.

آرت به صورت او نگاه کرد. بی اختیار دستهایش پایین رفت و از جعبه ی بزرگی که درناهای رنگی در آن بود، درنای طلایی را که شب قبل درست کرده بود، برداشت و به خانم داد.

آرت گفت: «نمی دانم چرا، ولی صدایی در درونم به من می گوید که باید این درنا را به شما بدهم. این درنا سمبل صلح است.»

آن خانم حرفی نزد. فقط دستهای کوچکش را دور آن پرنده حلقه زد. گویی پرنده زنده است. وقتی آرت به چهره ی او نگاه کرد، دید چشمانش لبریز از اشک شده است.

سرانجام آن خانم نفس عمیقی کشید و گفت: «شوهرم سه هفته ی قبل مرد. امروز اولین روزی است که از خانه بیرون آمده ام.»

بعد در حالی که درنا را به آرامی تاب می داد، با دست دیگرش اشکهایش را پاک کرد. با صدای آهسته ای گفت: «امروز سالگرد ازدواج ماست. برای این هدیه متشکرم. می دانم شوهرم در صلح و صفاست، این طور نیست؟ صدایی که شما شنیدید، صدای خدا بود و این درنای زیبا هدیه ای از طرف اوست. این جالب ترین هدیه سالگرد ازدواجم است. از اینکه به ندای قلب تان گوش دادید، متشکرم.»

به این ترتیب آرت آموخت که به ندای درونی اش که به او می گوید کاری انجام دهد، به دقت گوش جان بسپارد، حتی اگر در آن زمان علت آن را درک نکند.

 پاتریشیا لورنس




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کهکشاه بی رنگ و آدرس zxa.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:







javahermarket